بعد از اینکه سارا وارد خانه شد یک راست به اتاق خواب رفت و لباسهایش را مرتب بر چوبلباسی داخل کمد قرار داد. خانهی آنها دو حمام داشت. یکی بین دو اتاق خوابشان و یکی اختصاصی در اتاق خواب که با شیشههای مشبک ساخته شده بود. حوله صورتی اش را بر داشت و به حمام رفت.
وقتی آب گرم به سرش ریخته شد احساس آرامش کرد انگار که حالا میتواند همه چیز را به بهترین نحو تغییر دهد. او بانوی دارامند بود، کسی میتوانست بهترین چیزها را یاد دهد و زندگیها را به بهترین شکل ممکن، همانگونه که خداوند خلق کرد تغییر دهد.
آهنگ بیکلام انگیزشیای که توسط بلندگوهای کوچک در کل خانه تعبیه شده بود پخش میشد. بیست دقیقه بعد از حمام خارج شد و به حولهای که پوشیده بود به آشپزخانه رفت. هوس شیرکاکائو کرده بود.
یک ساعت گذشته بود که تلفن همراهش زنگ خورد. همانطور که ماگ دلخواهش را در دست داشت و شیرکاکائو را جرعهجرعه، مزهمزه میکرد جواب داد:
- بله؟ بفرمایین؟
صدای فاطمه خانم که لرزان بود از آنور خط آمد.
- سلام سارا جون. کجایی میوهی دلم؟
- خونهام مامان قشنگم. الان دیگه کمکم راه میفتم. محمد یاسین خوبه؟
فاطمه خان با تکخندهای پاسخ داد:
- آره مادر خوبه، اصلاً هم سراغتو نمیگیره
سارا در جواب قهقهی کوتاهی زد.
- بچهامو دارم مستقل تربیت میکنم. مامان من برم کارامو کنم که بیام. کیا اونجان؟
- داییهات و بابات که رفتن مهربرون فرناز. فقط دخترا هستن. بهروز و سعید هم دیدن همه خانمن رفتن گیم نت.
- خیلی خب...من زود خودم رو میرسونم. فعلاً امری نیست؟
- نه مادر. منتظرتم. مواظب خودت باش. خدانگهدارت.
سارا باشهای گفت و تلفن را قطع کرد. به سمت کمد اتاقش رفت. آخرین جرعهی شیرکاکائو را سر کشید و لیوان را روی میز آرایشی گذاشت. تیشرت و شلوار سفید پوشید، مانتوی سفیدِ بادیِ بلندش همراه با روسری قواره بلند که زمینه سفید با گلهاس سرخ و آبی داشت را سر کرد و با گیره روسری آن را بست و یک تایش را روی شانه انداخت. جوراب سفیدی انتخاب کرد و کیفی سفید که بند بلندی داشت را انتخاب کرد. موبایل و سوئیچ ماشین را در کیف گذاشت و به اتاق محمد یاسین رفت.
★彡 ایـن وبلاگ محل تـ؋ـکرات و فـعالیـت ها و زندگے من است. خوب و بد شیـریـن و تلخ. جایی که مینویسم هر آنچه که از گفتن آن عاجزم 彡★